دو مسئله‌ی بنیادین اخلاق؛ رساله در باب بنیان اخلاق آرتور شوپنهاور، ترجمه‌ی رضا ولی‌یاری، نشر مرکز
فهرست مطالب

رساله «در باب بنیان اخلاق» دومین رساله از کتاب «دو مسئله‌ی بنیادین اخلاق» است که ویراست نهایی آن آخرین اثر شوپنهاور پیش از مرگ محسوب می‌شود. رساله در پاسخ به این پرسش انجمن سلطنتی علوم دانمارک نوشته شده است: «آیا منشأ و بنیان اخلاق را باید در تصوری از اخلاق که بی‌واسطه در آگاهی وجود دارد و در تحلیلی از مابقی مفاهیم بنیادینی که از آن سر برمی‌آورند جُست یا در زمینه‌ی معرفتیِ دیگری؟» انجمن در نهایت علی‌رغم اذعان به اینکه شوپنهاور، تنها نویسنده‌ای است که به پرسش فوق پاسخ گفته، به این دلیل که شکل رساله، ایشان را متقاعد نکرده و ضمناً در متنِ آن به چند تن از فیلسوفان متأخر اشارات گستاخانه‌ای شده، از برگزیدن رساله سر باز زده است.

نقد اخلاق کانت؛ ظهور عمل اخلاقی به‌مثابه‌ی پدیداری قابل توضیح

بخش اعظم این رساله به نقد بنیان اخلاق کانت اختصاص دارد. البته به عقیده شوپنهاور، کانت امتیاز بزرگی در این دانش دارد و آن تطهیر اخلاق از هرگونه «سعادت‌گرایی» است. همچنین او نشان‌دادنِ «همبودیِ آزادی و ضرورت» را، همسنگ تفکیک پیشینی از پسینی، از بزرگترین کشفیات متافیزیکی دوران اخیر معرفی می‌کند. با این حال به باور وی اشتباه اصلی کانت در نگاه کلّی او به «اخلاق» است. اخلاق نزد کانت هنوز از هستی‌شناسی و پدیدارشناسی جدا است. کانت می‌گوید: «در فلسفه‌ی عملی نباید به اقامه دلایلی برای آنچه اتفاق می‌افتد بپردازیم، بلکه باید قوانینی برای آنچه بایست اتفاق بیافتد ارائه کنیم، گرچه هرگز اتفاق نیافتد». حال آنکه به عقیده شوپنهاور کار اخلاق این است که شیوه‌هایِ متنوعِ عملکردِ اخلاقیِ انسان‌ها را روشن سازد و ردِّ آنها را تا زمینه‌ی نهایی‌شان دنبال کند. در نتیجه ما نمی‌توانیم آنگونه که کانت می‌گوید، تمام اخلاق و اصل بنیادین آن را از یک مفهوم (یعنی قانون) استنتاج کنیم. به باور شوپنهاور ما باید اعمال اخلاقی ارزشمند را پدیدارهایی توضیح‌دادنی تلقی کنیم و در نتیجه باید تحقیق کنیم که چه چیزی می‌تواند انسان را به اعمالی از این دست تحریک کند؛ زیرا از آنجا که انسان به طبیعت تعلق دارد، قطعاً برای اراد‌ه‌اش نیز قانونی وجود دارد، قانونی تزلزل‌ناپذیر و استثناناپذیر؛ یعنی قانون انگیزش که صورتی از قانون علیت است؛ علیّتی که شناخت واسط آن شده است. جای خالی همین انگاره است که به اخلاق کانت صورت تجویزی و آمرانه می‌دهد، تاجایی که به تعبیر شوپنهاور می‌توان در این امر ردّ پای آموزه‌های دینی را گرفت؛ «کانت خداشناسی را که در ابتدا به‌عنوان زمینه از اخلاق جدا کرده بود، در انتها به‌عنوان نتیجه بدان می‌افزاید».

دیگر نقد اساسی شوپنهاور به کانت متوجه قاعده‌ی زرین است. به‌عقیده‌ی او طبق اصل مذکور، تعهد اخلاقی متکّی به یک تعامل فرضی است؛ زیرا تنها با این شرط تضمین می‌‎شود که آیین رفتار من به آیین رنجم نیز تبدیل شود، حال آنکه اگر این شرط را حذف کنیم و معتبر باشد که شخصِ عامل هیچ‌گاه در موضع انفعال قرار نخواهد گرفت و به فرض اینکه هیچ بنیان دیگری جز بنیان کانتی برای اخلاق وجود نداشته باشد، کاملاً می‌توان خواهان نامهربانی و بی‌عدالتی به‌عنوان اصلی عام شد. شوپنهاور با این نقد نشان می‌دهد که نه‌تنها قاعده‌ی زرین در نهایت بر بنیاد اندیشه‌ی «خودخواهانه» استوار است، بلکه حتی به‌رغم اعتقاد کانت نه «مطلق»، بلکه به دلیل ابتنای بر شرط، «فرضی» است.

بنیان اخلاق احساس آشنای همدردی است

سپس شوپنهاور در راستای تلقی پدیداری از اعمال و تحقیق انگیزه‌هایِ محرِّک آن، سه نوع انگیزه نهایی برای اعمال انسان در نظر می‌گیرد:

الف) خودخواهی، که خوشی خود شخص را اراده می‌کند و بی‌مرز است.

ب) شرارت، که ناخوشی شخص دیگری را اراده می‌کند و تا حد نهایی بی‌رحمی پیش می‌رود.

ج) همدردی، که خوشی شخص دیگری را اراده می‌کند و تا حد جوانمردی و مناعت طبع پیش می‌رود.

شوپنهاور بر همین اساس می‌گوید: تنها وقتی زمینه‌ی انگیزشی نهایی عمل یا اهمال، مستقیماً و منحصراً در خوشی و ناخوشی شخص دیگر که منفعلانه در آن دخیل است نهفته باشد، نشان ارزش اخلاقی بر عمل یا اهمالی حک می‌شود. این امر ایجاب می‌کند که «من» به نحوی با «دیگری» یکی شود، یعنی آن تمایز کامل میان «من» و «دیگری» که خودخواهی دقیقاً به آن وابسته است دست‌کم تا حدّی از بین برود و این تنها به واسطه‌ی شناختی که از او دارم یعنی «تصور» او در ذهنم واقع می‌شود. این امر به باور شوپنهاور نه خیالی و موهوم و نه نادر است، بلکه پدیده‌ی روزمره‌ی همدردی است: یعنی دلسوزی کاملاً بی‌واسطه و مستقل از هر ملاحظه‌ای نسبت به رنج دیگری. در نتیجه شوپنهاور بالاترین اصل اخلاقی خود را چنین صورت‌بندی می‌کند: «به کسی آسیب نرسان بلکه تا جایی که می‌توانی به همه یاری برسان» و از آن دو فضیلت اصلی «عدالت» و «مهربانیِ عاشقانه» را مشتق می‌کند.

جایگاه دانش اخلاق در کلیت هستی‌شناسی شوپنهاور

نکته‌ی مهم در نگاه شوپنهاور به اخلاق این است که به عقیده‌ی او اخلاق اساساً تجویزی و تعلیمی نیست، زیرا آنچه ارزش اخلاقی می‌نامیم نه راجع به عمل، بلکه راجع به «اراده» تغییرناپذیری است که تنها در آزمون و تجربه و به نحو تجربی شناخته می‌شود. به باور او اصلاح عمل به هیچ‌وجه در حوزه‌ی اخلاق نیست و از همین رو «اخلاق» شوپنهاور بخشی از هستی‌شناسی او است؛ چراکه به ‌گفته‌ی خودش «واپسین قله‌ای که معنای هستی به‌خودی خود در آن به اوج می‌رسد اخلاقی است». او پرسش‌های اساسی از این هستی‌شناسی را به ضمیمه رساله منتقل می‌کند و در آنجا با بهره‌گیری از آموزه‌ی حساسیت استعلایی نشان می‌دهد که زمان و مکان، به عنوان شرط تمایز پدیدارها هرگز نمی‌تواند مشخصه‌ی اشیای فی نفسه باشد، بلکه صرفاً به نمود و پدیدار آنها تعلق دارد؛ در نتیجه عمل اخلاقی که به گفته‌ی او از نبودن این تمایز سرچشمه می‌گیرد را می‌توان به گونه‌ای بی‌واسطه برآمده از شیء فی‌نفسه و یا حتی رجعتی به آن از عالم پدیدارها در نظر گرفت.

می‌توان به وضوح مشاهده کرد که هستی‌شناسی و اخلاق ویژه‌ی شوپنهاور، به‌رغم انتقادهای جدی که به اخلاق کانتی دارد، چطور در برداشتی مستقیم و منحصر به فرد از او بنیان‌گذاری شده است. نکته‌ای که شوپنهاور خود به خوبی بر آن واقف بوده و در تعبیری دقیق این نسبت را چنین توصیف می‌کند: «کانت کسی است که همچون سخنوران هوشمند تنها مقدمات را ارائه کرده و لذت استنتاج را برای خوانندگان باقی گذاشته است».

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *