«وای بر تمامی آموزگاران بیمقدار و کل سپهر گردون زیباشناسی، اگر پلنگ جوان که نیروی بیامانش در ماهیچههای بزرگ و درخشش نگاهش هویدا است، روزی قصد کند به دنبال طعمه بگردد».
زمینهی تاریخی نگارش کتاب
طعمهای که درخشش نگاهِ نیچهی جوان از آن سخن میگوید منحصراً «داوید اشتراوس»، تاریخنگار و الهیدان آلمانی نیست. نیچه کتاب «داوید اشتراوس، معترف و مؤلف» را سهسال پس از پیروزی دولت پروس بر امپراتوری فرانسه در «۱۸۷۳» مینویسد؛ درست وقتی که روزنامههای آلمانی آن روزگار از فتحالفتوحی فرهنگی بر فرانسه دم میزنند و آلمانیها، باد کرده از غرور، در آیینهی این جراید خود را تماشا میکنند: «چه چیزی دردناکتر از دیدنِ انسانِ از ریخت افتادهای که جلوی آیینه میایستد و خود را مثل جوجهخروس میآراید و با تصویر خودش نگاههای ستایشآمیز ردّ و بدل میکند؟»
نیچه، داوید اشتراوس و نقد کتاب «ایمان قدیم و جدید» او را بهانهای میکند تا در این ایام خطیر، اوهام آلمانیها را نشانه بگیرد و تصور آنها از پیروزی، فرهنگ و پیروزیِ فرهنگی را به پرسش بکشد. «پیروزی بزرگ یعنی خطر بزرگ» و «دم زدن از پیروزی فرهنگ آلمانی، تنها میتواند نتیجهی اشتباه باشد، اشتباهی ناشی از این واقعیت که در آلمان دیگر فهمی روشن از امر فرهنگی وجود ندارد.»
پرسش از فرهنگ در کانون نقد «اشتراوس»
بنابراین نیچه از فرهنگ میپرسد و در وهلهی نخست، آن را به مثابهی «وحدت سلیقهای هنرمندانه در همهی تجلیّات زندگی یک قوم» معرفی میکند. اما چه چیزی باعث شده جماعت آلمانی که به تعبیر نیچه «صورتها، رنگها، محصولات و بدایع همهی اعصار قدیم و اقلیمها را گرد خود جمع کرده و از آنها لباس چهلتکهی دلقکی مدرن درست کردهاند» خود را نهتنها واجد فرهنگ، بلکه تنها واجدان آن بدانند؟
نخستین مایهی توهم، «علم» و ملازم دانستن آن با فرهنگ است. آن وحدت سلیقهی هنرمندانه لزوماً با آنچه امروزه آن را علم میخوانیم نسبت مستقیمی ندارد. دانش و شناخت زیاد به گفتهی نیچه «نهتنها وسیلهی ضروری و نشانهی فرهنگ نیست، بلکه حتی اگر نیاز باشد، بهراحتی میتواند با نقطهی مقابل آن، یعنی بربریت، که فقدان سلیقه یا تلفیق هرجومرجگونهای از همهی سلیقهها است همراه شود».
برآمدنِ «فرهنگستیز فرهنگی»
از نظر نیچه همین یک اشتباه برای اینکه آلمانیها خود را بافرهنگ بدانند کافی است، اما او قصد دارد خطر بزرگتری را نشان دهد. او تنها از جماعت بیفرهنگِ متوهم سخن نمیگوید، بلکه با گونهای جدید از انسان سر و کار دارد که نامش «فرهنگستیز فرهنگی» است. (این عنوان را نیچه از سخنرانی ستایشآمیز فردریش فیشر درباره هولدرین گرفته است؛ آنجا که فیشر ناخواسته زبان به اعتراف میگشاید و میگوید: «او نمیتوانست تصدیق کند که میتوان فرهنگستیز بود، اما بربر نبود»): «نویسندگان و فرهیختگانی که چون نظراتشان با افکار عمومی همخوانی دارد، چشمان خود را بسته و گوشهایشان را گرفتهاند، مبادا تصدیق کنند که بین این باور خودبینانه و آن نقصان فرهنگیِ حقیقتاً شرمآور، ناهمخوانی وجود دارد». چیست آن مایهی اصلی که فرهنگستیزان را ذیل نام «فرهنگی» یکدست میکند؟ نفی گسترده و یکپارچهای که در تمنای آسودگی ریشه دارد و «او را قادر میسازد تا ماهیت فرهنگ آلمانیای را که امتیازش را به نام خود زده است باز شناسد و هرچه را با این ماهیت نخواند خصم و دشمن خود تلقی کند». بر همین اساس چون فرهنگستیز فرهنگی، «همهجا با بازتولیدهای یکسان خودش مواجه میشود، از این یکسانی همهی افراد پرورشیافته، وجود نوعی وحدت سلیقه و لذا وجود یک فرهنگ آلمانی را استنباط میکند.»
دامنهی «نفی» فرهنگستیز فرهنگی
این نیروی فرهنگستیزِ سیستماتیک و خردکننده، همهچیز از جمله فلسفه، هنر، علوم انسانی و حتّا بزرگان و خدایگان را در زیر سلطهی خود، به موجودی خُرد بدل میکند.
در فلسفه، هگل نمونهی کامل این نفیِ سیستماتیک است: «دستورالعملی برای ستایش میانمایگان، که در آن همهچیز کمافیالسابق باقی میماند و هیچ چیز، به هیچ قیمتی زیر پایِ امر «عقلانی» و امر «واقعی»، یعنی فرهنگستیز را خالی نمیکند.
در هنر: «وای بر هنری که شروع به جدی گرفتن خود کند و مطالباتی را طرح کند که به کار و معاش و روال زندگی او و خلاصه «چیزهای جدی زندگی» مسخرهی او لطمه بزند. او به هنرمند مذکور میفهماند که از این پس نباید شاهکارهای والا بیافریند، بلکه صرفاً باید دو کار سادهتر انجام دهد: نسخهبرداری و تقلید از واقعیت».
در علم، «همین گونهی از خود راضی است که با هدفِ تضمین آرامش خود، مسئولیت تاریخ را بر عهده میگیرد و میکوشد هر علمی را که میتواند خشنودیاش را بر هم بزند به رشتهای تاریخی تبدیل کند، به ویژه در موردِ فلسفه و زبانشناسی کلاسیک.»
نام دیگر ایشان، ستایشگران غیر فلسفی «حیرت نکردن» است که میگویند «از تعصب، تندروی و عدم تساهل در هر شکلش بیزارند، در حالیکه آنچه واقعاً مورد نفرت ایشان است سیطرهی نبوغ و مطالبات واقعی فرهنگ است». «اگر کسی فکر کند میتواند این اعتدال و میانمایگی را که اگر نه عاقلانه، دستکم دور اندیشانه است، فضیلتی ارسطویی بنامد در اشتباه خواهد بود، زیرا این نوع اعتدال حدّ وسط است، ولی نه حدّ وسط بین دو خطا، بلکه حدّ وسط بین یک خطا و صواب».
اما بزرگان و خدایگان که لشگری بزرگ از ایشان از پیش چشمان ما عبور میکنند و هر حرکت و ویژگیشان تنها یک چیز را فریاد میزند: «که ما جویندگانیم»، فرهنگستیز دربارهی ایشان چه میگوید؟ میگوید «ایشان یابنده بودند نه جوینده، پس باید برای آنها یادبود گرفت، تندیس ساخت، در وصفشان سخنرانی کرد، اما هرگز در برق چشمانشان نباید خیره شد و به طنین پرسشگر صدایشان نباید گوش سپرد»، آنها هم نباید در تماس با واقعیت ما باشند؛ زیرا (به تعبیر فردریش فیشر) «تنها مشکلشان این است که نه سختجاناند و نه از سلاح طنز بهرهمند، آنها نمیتوانند تصدیق کنند که میتوان فرهنگستیز بود ولی بربر نبود.» این است فرهنگستیزی فرهنگی که امروزه «بههنگام» و به تعبیر آشنای ما «بهروز» خوانده میشود و «تأملات نابهنگام» عنوان مجموعهای که کتاب «اشتراوس، معترف و مؤلف» را در بر دارد در کنایه به آن نهاده شده است: مادامی که به زبان آوردن حقیقت و خطر کردن، که همواره وقتش است، «نابهنگام» شمرده میشود.